اینک وجدان بیدار،
ماورای این نکته ی مبهم بشری؛
چگونگی تصمیم،
در دو گانگی تعقل و عشق.
و اغلب مسلط بر این دو ،
صدگان هوس.
عاشقانه ی افسانگان، فرهاد،
به کوه کنی شهره ی عامیان
و زهی سعی عبث در مسیر حرامیان.
چونان اسیر چشم ظاهر،که باطن،
نابینای دیدن حقایق،
چونان چریدن گوساله در دشت شقایق.
ایچنین تعلقات فانی را دیو باید بود،
و در برابر وز وز پری وش هوس غریو شاید.
دمی تیشه به دل زدنش،
شاید آغازی بود بر انزال،
چو محمد به کوه ، خفتن سالیان.
لیک عوض تراشیدن روح و قربت جانان،
خلق بت شاهان،
سزای این چنین یادآوری عوامانه ایست.
چه بسا پیامبری فرهاد،
یوسف وار اگرش از زلیخا توان گذشتن بود.
تکریم صداقت سالیانش شاید شیرین بود.
و شاید مرگ ،
پاداشی زود هنگام ،
پیش از تقاضای نفس واپسین،
و پس از اتمام سوره ی امید .