یک نفر اینبار،
می خواند ندایی را که نخستین است.
یک بار و شاید یک بار برای همیشه،
می خواند سرود نخستین را که پدر هم بی غرض فریاد کرد:
"نه بهشت به انضمام قدغن،
که زمین به انضمام آزادی"
او می خواند سرود سر آغاز پدر را .
و در پس پشت نگاهش،
یک فریاد موج می زد:
" آی داروغه ،
بهشت جولانگاه ممنوعیت بود.
اینک ،
اینجا زمین است.
و زمین یعنی آزادی! "
پ.ن.: شاید این فقط یک فریاد باشد...اما...ایکاش جنبه ها اونقدر زیاد می شد
که این به یک اصل تبدیل می شد.
رکود ،
جمود ،
و هنگامه ی جاهلیت.
دل مشغولی همگان،
آنک بت بزرگ و قربان کردن برگان پخمه.
آنگاه،
محمد پناه می برد به کوه،
و حمزه،
آزاد از بند تن،
گلاویز با پلنگ،
در راه رسیدن به مقصود...
پ.ن.: مطمئنم که استوار خواهی ماند.....
چوپانان هم از آن دستند که قصابان.
گله گوسپندان پروار و روزی چند قربانی ،در عوض آب و علوفه...
و گهگاه تک قوچی رمنده ، سرشاخ با حصار آخور.
تعویض چوپان ،
نخستین جواب قصاب به اعتراض گوسپندان.
و دیگر جواب ،
فردا ،
قوچ گستاخ تنها قربانی است.
چندی بعد ،
چوپان معذول
محرک گوسپندان در اعتراض به قصاب،
اینک جواب ،
تعویض قصاب ،
هم تعویض چوپان.
اما جواب واپسین......
فردا ،
قوچی نیست از برای قربان شدن ...