دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

پاسخ

 

 

 

تقلای طفل سه روزه ،

و پاسخ همیشگی "پستان".

"خدای" را نیز از همینگونه آموختند به ما.

و در جواب همیشه خواهد رید پسرک به "کهنه" لا پا،

از آن دست که ما نیز، به "ایمانمان" سر تا پا....

 

اما آنگاه که میان انگشت شست و پستان،

از روی جبر ،گزینه ای برای مکیدن نیست،

مسیح وار به زبان در خواهد آمد ،

ذهن الکن نسل ما،

به قنداق جوانی سالهای پسین.

 

ای کاش ،

تقلای جنین سه روزه را ،

پاسخی مناسبتر فریاد کنیم !

افسوس

 

 

 

شتاب در تصمیم ماورایی،

و تزلزل در ایمان خدایی.

آنک فریاد پیری زودرس،

وآنک جنجال بیداری خفتگان و بانگ جرس.

شاید که این بار،

پیروز ماجرای دورن را در یابم،

شاید تختگاه سلیمان را تصاحب کنم اینبار!

وشاید لغزش های خرده نمای پیشین،

کفایت کند از برای خانمان سوزی ابدی.

افسوس که نمیدانم...

افسوس...

وگرنه هاشا که تمامتش را فاش می گفتم.

هاشا که راه را هموار می ساختم.

افسوس که نمی دانم..

افسوس...

هستی

 

 

 

 هستم ،

آنچه را باید باشم ،

هم اکنون هستم .

زندگی را همیشه بوده ام ،

و امروز بیش از پیش .

و هستم ،

تمام هستی ام را اینک ،

بی چون و چرای زندگی پیشین !!!

بی وسوسه زیستی شرم آگین !!!

 

هستی ام آغازی است بر زندگی ،

آغازی است بر تولد ،

و اکنون شاید پایانی ،

تمامی یاد آورد های پیشین را !!!!

 

آنچه اکنون تمامتم را فرا گرفته است ،

تلنگر سرد بی نیازی است بر تابستان وجود .

چه بسا خنکای پاییز ،

چه بسا کاسه عشقی لبریز.

 

و هستی ام شاید دستگیر تمامی لحظات تنهایی ،

شاید که تمامی تنهاییم از این پس از آن هستی ،

یا که تمامی هستی ام شاید ،

همان لحظه تلخ تنهایی است.

 و آنگاه تلخ ترین لحظه تنهایی...

 

 

بردباری

 

 

 

انگار هزار سال دلم دور مانده است

بشکسته بارها و چه مغرور مانده است

 

غم در سراسر جانم رخنه کرده است

با این همه چه شاد و چه مسرور مانده است

 

طعم صداقت یاران هرگز ندید

شاید ازاین طریق ز عشقش دور مانده است

 

سیلاب اشک که از دیده جاری است

گویای نامه ی عشقی است، که ممهور مانده است

 

میم متانتش چو به عشقم بیازمود،

رد شد در امتحان و چو شبکور مانده است

 

گویی که دوست زخمه به دل، باز می زند

اما چه سود ، نه تار ،نه تنبور مانده است

 

اینبار صبر شانه ی افتاده ام فشرد

گویی خداست که بدین منظور مانده است

 

"حامد" غمت نشانه ی پایان راه نیست

باید که رفت تا که به ره نور مانده است