زبانم اگر خشم است ،
چندین بارگی فریاد نسلها است!
رؤیت بیداری است.
زبانم اگر خشم است ،
عفونت دمل چرکین خودخواهی مشایخ است!
که به زور دگنک ز آغاز
در کنار شاهپسند عدالت ،
هرزه ی تبعیض را کشتند.
زبانم اگر خشم است ،
وا ماندن غزل است از به رخ کشیدن عصیان فتنه!
یا که دغل کاری در تفسیر،
بزرگنمایی بیداد و غلو عصیانی است.
زبانم اگر خشم است ،
پس زدن ترانه های گول زنک عوام است!
پرده دری کف بینی و خیانت ،
ممارستی است بر سوء تفاهم تقدیر.
طلب همیاری است.
زبانم اگر خشم است ،
ایراد خطابه ی فریفتگی پس از مرگ پیشوا است!
رسانیدن نوای خوش هزار، در زوزه کشی شغال،
در آمدی در ماهور،
تصنیف جنگاوری است.
زبانم اگر خشم است ،
کودکی فردایم بر شیشه ی مؤاخذه می کوبد ،
که ایستادگی ات نه کوه وار ،
که واماندن از مسیر انتظار است .
اینبار کودکک سر گرداند و باز گشت!
کدامین بار این شیشه بر پیکرم فرو خواهد ریخت،
در جواب سنگی که کودکی ام به شیشه میکوبد؟
ترنم نفست رایح است وجان بخش است
نــگاه نافـذ و مسـتت بسان آذخـش است
سزای توبه فریب دل است ، و این ایام
نوای نای وجرس اندراین جهان پخش است
دوباره نوبت ما گشت و گاه وصلت نیست
چگونگی فراق را فسانه صد بخش است
خوش آن دمی که دلم سربه راه ورام تو بود
کدام قافله را عمر جاودان بخش است؟
سرود عنف و غزل های نوجوانی رفت
شتاب قافله ی عمر را مثل رخش است
دوستان دوم شهریور میرم سر بازی . مطمئنم بهم خوش میگذره . ولی خواهشاً (اصطلاح غلطی است) یاد ما هم باشین . تو سربازی هم حتماً " شاهد مست" رو به روز میکنم .خدا کنه که خواننده داشته باشه . این دفعه بعد از اون شعرای سفید و شاملویی . یه شعر نو نوشتم به یاد پاکی و تقدس باران.
البته یه غزل کوتاه هم تو راهه
شاید بد نباشه
ترانه باران
باز باران
دوستانه
اینک اما بی ترانه،
با نفس ، با جان و با یکرنگی قلبی پر از آتش.
صادق شبهای تنهایی و رویایی و نفس اندود.
دستگیر بی شفیقی ها و من نقشی و ابهامی فقط در بینش ماتش.
باز باران
آسمانی
با شعور و شعر و مینایی،
با حضور و نقش ایفا کردن اندر جامه ی خواهر،
سنگ قبر ماتِ ایمان و وجودم را جلا بخشید.
مرده را سوی چراغی کم فروغ و خاک اندودانه را هم نیستش باور.
شب شکفته،
با سکوت غم گرفته،
ازتمام نا نجیبی های ایام و فراق و غربت شب سوز
گوییا نفرت نفیر بغض و کین اندر گلو گاهش
عشق را پنهان و نفرین را پذیراخانه ی ویرانه ی تب سوز.
اشکواره
خواهش ناچیز هر باره
صدای ناله ی دل می خراشد ساز را مضراب
چنین پنداری آری نغمه ی سازم دوای جان باران بود
چه گستاخانه گاهی ، زخم را زینگونه پرخاشی است مرحم ، صد چنان تیزاب.
دست یاری،
رو به من آورد پنداری.
ز جا بر خواستم، پای سگان و خان واستعمار را یکجا شکستم من.
بلور خویش را باور نمودم ، خاک را جستم.
سرم را راست کردم ، دامن تقدیر بوسیدم ، به زین مرکب قسمت نشستم من.
های باران؛
رو سلامت.
مرکب تقدیس رامت.
بار دیگر کز سرای سبز ما امید گرداندی و اشکی هم نباریدی،
صفای خاطر ما را به یاد آر و ببار آنبار، بر خاک مزارم.
به دل بر گوی: " شاهد" نغز دل کردی و ایمانت به ابهام قدر بر باد دادی و پلاسیدی.