آنچه را باید باشم ،
هم اکنون هستم .
زندگی را همیشه بوده ام ،
و امروز بیش از پیش .
و هستم ،
تمام هستی ام را اینک ،
بی چون و چرای زندگی پیشین !!!
بی وسوسه زیستی شرم آگین !!!
هستی ام آغازی است بر زندگی ،
آغازی است بر تولد ،
و اکنون شاید پایانی ،
تمامی یاد آورد های پیشین را !!!!
آنچه اکنون تمامتم را فرا گرفته است ،
تلنگر سرد بی نیازی است بر تابستان وجود .
چه بسا خنکای پاییز ،
چه بسا کاسه عشقی لبریز.
و هستی ام شاید دستگیر تمامی لحظات تنهایی ،
شاید که تمامی تنهاییم از این پس از آن هستی ،
یا که تمامی هستی ام شاید ،
همان لحظه تلخ تنهایی است.
و آنگاه تلخ ترین لحظه تنهایی...
آخر همه عشقا تنهاییه همشون
من که می خواهم روی تابم بنشینم و به آرمان هایم فکر کنم
اما آفتاب باید برخیزد
بعد از یه عالمه روز آپم بدو بیا
یک اتفاق
اگر دوباره بیفتد
سه می شود
آن وقت می فهمند....
دم کنکور یادم افتاده آپ کنم بدو بیا
هستیم
و خواهیم بود
شاید
تا پایان نفس !..
بلند می گویی اما
بلند نمی اندیشی
مثل...
اولین آپ بعد از کنکورم بدو بیا
سلام این متنت فوق العاده بود
مرسی ....فقط آدرس بلاگت رو درست ننوشتی چرا؟!!!
سلام
داشتم لینکاتو نگاه میکردم
دیدم اسم وب منو ناقص نوشتی
لطفا کاملش کن
مرسی
معشوق شهری گریه کرد ! عاشق وحشی گفت : این نم چیست ؟ گفت:نامش اشک است . وحشی گفت : چرا ؟ گفت : میترسم ! وحشی گفت : من تو را دوست دارم این بس نیست ؟ او آه کشید
وحشی گفت : این صدا چیست ؟ گفت : نامش آه است ! گفت : من حالا کنار تو هستم این بس نیست ؟ شهری از وحشی پرسید : عشق تو چه شکلیست ؟ وحشی گفت : من نقاشی بلد نیستم
شهری پرسید : عشق تو قاب طلا دارد ؟ وحشی گفت : چشمان من زردی را نمی بیند . شهری پرسید : فردا چه خواهد شد ؟ وحشی گفت : زرفترین نگاه من سیاهی چشمان توست ! شهری
پرسید: تو جز عشق چه میدانی ؟ وحشی گفت : دانستن یعنی چه ؟ ! معشوق شهری از دنیای عاشق وحشی بیرون رفت ! عاشق وحشی در میان دنیای رنگی نادانی اش تنها ماند ! وحشی یک
سوال روی دیوار نوشت و آرام چشمانش را بست ! چه کسی میداند همیشه یعنی چه ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟