دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

دین نامه

 

 

 

چالش ایمان و فرسایش دین،

و تمامی مقدسات دست آویز متدینین بحران زده،

کهنگی گناه ماسیده بر پنجره دل را،

یک شبه تاوان پس دادن و

                             جان دادن.

گناهی از این عظیم ترک اینک ،

مرگ تدریجی خواص است ،

با گردن آویز سیگار.

 

و بازخواست،

فردا روز، آئینه تمام سستی های مکرر است.

و همچنان دل،

فانوسی محتمل در کوره راه تشویش،

که اینک فرسوده از غبار و خاکستر مردگان،

ز همین رو است شاید که شیشه شکسته اش مکدر است.

 

تاریک را لمس کردن از در بی چراغی،

نه که ظلمتی ذاتی جاری بر این کوچه بی انتها.

و انبوهی شغالان فانوس به دست ،

در کج راهه های تبلیغ و دین،

گام برداشتن را چنان سخت می نماید ،

که خزیدن در گوشه تنهایی را.

 

و خورشید،

 تنها بازمانده ستارگان یونانی این عصر،

از چه رو تافته از رخ تفته بر نمی تابد،

حکمتی است پوشیده شاید!!!!

پهنای عمر کوتاه

 

 

باریک ،

بسان فرضیه کمربند فرضی زمین،

گرداگرد خود چرخیدن از بهر هیچ،

نازک وبی انتها و بی هدف.

شاید که نه من اینگونه که تمامی همزادان ناهمسانم از این دستند.

 

طول زندگی را پیمودن،

بی هیچ توقفی شاید و هماره پای کوفتن بر جا پای گذشتگان.

طول بی عرضش را شاید پیمودن از در اجبار،

مشقی است که همگان اینک از برند!!!

و گهگاه کمی ضخیمتر ،

به اندازه کلفتی دو خط.

 

ترک زندگی خطی ،

وپای در جاده عریض منتهی به آمال نهادن ،

تجویزی است یکه،

که یکایک ابرار پیشین پیموده اند.

 

پهن باش ،

جاده باش،

جاده ای از بیابان سردرگمی و تشویش وشک،

به دریاچه ای شاید،

یا دریایی آرام .

 

پهناور باش،

دریا باش،

وعرض زندگی ات بر تمامی موجودات بگستران،

تا زیستگاهی شود ،

پر از خوبیها و بدیها شاید.

از طول بی هدفش بکاه ،

عریض باش،

اقیانوس باش.  

 

آن لحظه که پیشانی مادر را بوسیدم ،

گستراندم هر آنچه را در این قفس،

سالیان دراز محبوس است.

و یا آن دم که پای تک شمعدانی روی چینه را خیساندم.

و شاید،

آن لحظه که آخرین سیگار را خاموش خواهم کرد،

از همیشه گسترده تر باشم.

 

گسترده باش،

بسان فرش طبیعت،

در آرزوی آن روز بارانی،

مشتاق!!!

برف

 

ببار ای برف روشن ،

تیرگی از خاک بر چین و ببر زاین کار!!!

بباریدن گرفته استی ،

سپیدی را به جای هرزه ی خاکستری جاری دوران مزدوران بکار این بار.

 

ببار این بار بر گستاخی سرمای این دوران ببار این بار.

ببار از آتش دلهای ما شاید تو آگاهی ببار این بار.

 

ببار از آسمان بر ما ،

چنان باران که هر ساله ،

هزاران بار باریده است ،

بر رویای این شهر سیاه و تار مردم سوز آفت بار.

 

ببار این بار،

بر تاریکی خشم زمانه ،

تیرگی خانه ها و خستگی شانه های ما ،

ببار.

از آن بلورین دانه های برفی ات ،

بر ما ببار این بار.

 

اگر چه شایدت مردان کم طاقت ،

بنالیدند از سرمای مردافکنده ات امسال ،

و باز از روی ناسازی و چپ کوکی ،

هزاران شکوه و لیچار بارت کرده اند این بار.

به دل اکراهی از کردار این اغشار کم کارو مدام انکار کن ها را مدار این بار.

 

ببار آری ، که شاید نغمه باد بهار امسال ،

از سالان پیشین شاد تر، گلبار تر آید .

ببار آری که چندین سال بگذشته است ،

از سالی که آن ابر بهاری آمد بارید بر دلهایمان شاید ،

ببار اینبار.

سالی نیک در پیش است انگاری ،

ببار اینبار.

عزیمت

 

 

 

سفر؛

عزیمتی به درازای تمامی خاطرات شیرین،

و سفرگاه؛

مروری بر تلخ ترین روز زندگی.

 

به کدامین گناه اینگونه جامم را به زهر آغشتی؟!!

به اعتماد دروغین شاید.

جام تلخ را سر کشیدم، بی مزمزه پیشین.

و چه شیرین می نمود در آغاز،

نوازش سر انگشتانت.

 

سایه سار قامتت،

آغشته به شمیم رایح نفست ،

فردوس را شرمسار وجودت می نمود.

 

ای کاش شهامت فشردن گلویم را در خود نمی یافتی،

و لهیب شعله هوست ،

سر آغاز دوباره بی خودی نبود.

دم به دم در آرزوی آن دمم،

که لمس گیسوانت،

بطلان دوباره سیگار باشد،

                              در میان انگشتانم....