دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

نمازینه


 

  

بی دغدغۀ وضو،

نمازی نه به جماعت ،

که یگانگی وجود را یگانه پرستیدم.

نه ز آنگونه که پیشینیان بعثت تمامی پیامبران.

زرتشت وار که نیایشی چنین ،

در هیچ حراجی نمازی یافت نشود.

 

انتظار وحی از اینگونه که من پیرایه پاک می کنم ،

بعید است و محال .

که هنوز نا لایق ترین آن اعرابم،

که خواندنی ها شان را،

عوض تمامی رسالگان طب،

و کتابچگان کیمیا،

در گنجه های متعفن مکاتب

و تاقچگان گرد  گرفتۀ توده،

به زور سر نیزه برابری چپاندند.

به استخارۀ پیر شش انگشتی تن ندادم

و چنینم که نباید.

 

وای بر این همۀ پیران.

با پیشانیهای دله بسته از زخم ریا،

و زبانهای پینه بسته از دروغ،

و دستانی طبله کرده از خون مقتدیان.

که سبزینگی وجودم دو چند ایشان است .

 

وجودوم از تمامت شرم پر و خالی است.

سر ریز شرم گناه گذشتگی.

تهی از شرم ابراز دل بستگی.

 

ظهرانه ام اینک اقامت آفتاب است و تفکر داغی.

عصرانه ام نه به مانند همگان،

که در جداگانگی قیام.

به رکوع خورشید راکعم و

به سجودش ساجد.

بر رکوع و سجده آن چه را باید گفتن 

و به قنوت آنچه را نباید نخواستن.

در ظلمات شب سوز

آیینۀ ماهم وآیینگان خورشید.

نه به این صافی که دخترک رخ می نماید.

نه به زلالی بوسۀ مادر بر پیشانی پسرکِ کل.

 

 

بازی

مرحبا از این تن وارگی لختیان.
چه شرمگینانه زمین را بایدم نگریستن،
و چه فروتـنانه کاسۀ جوشان صبر را سر کشیدن.
زین سان دغل کاری در بزک ،
آن سان بی رمق مردانی را سبب است ،
که بوسۀ نامراد،
و زینگونه کودکان گناه ،
کز آغاز تف باران غرضند.

کدامین تهمینه مأمن گاه رستم است؟
که رستم واری از فراز رخش فرو نمی خلد.
که رخشی از پس تاریخ نامگان نمی تازد.
که تاریخنامگان را حرامیان،
قطعه قطعه،
ضمیمۀ عقد نامگان روسپیان بلادشان کردند.
در وحشت ماتم سوز،
کدامین عقد نامه را دست رس آتش است؟

زینگونه دخترکان امروز،
شایسته ترین روسپی نامه سراهایند.
در گرو آن سان خونین جامگان،
این چنین پاداش متعفنی،
تلخ است،
هرآنگونه شیرین به مزاج بازیچگان.

غنیمتت ار نیست زین بازی خونین،
جر زدن وقیحانه،
میانبری است از میان لجن زار ،
به کویر خشک .
تا به کویرت هر آنچه که لایقی به کف آری.

گل وارگی

کدامین خاکستر پروانه اینبار،
به پای دوزخیان شمع است؟
ز اشک وشمع، لجن زاری است
وهمچنان یکسویه ایست ،
دهلیز شمع،
به هیچستان وآغاز همه چیز.
تو هزار باره سوخته در دوزخی هنوز و
همگان به مذبحی انتظارند.
تب مسموت با شهودیان چه سود؟

بوران ازلت را ،
کدامین گرمای شهوانی عشق است ،
که بیداد است؟
زینگونه فغان پروانگان، ستیز است
با خود و دیگران شمعی.
دریغ از آن همه شرمی که بر گونِگانت سرخ است.
سزای شرمنامه را پایان نیست؟

چیست باعث سُخرگی ات ،
توسط گلهای مصنوعی؟
شتاب بی سببت زینگونه عصیانی را سبب است.
وزینگونه رمیدن آهوان را.
شکاریان نیز که در کمین انند،
یکی و فقط یکی را در سبب اند.
چه بسا هزار سالگی کماندار،
تا به دام اندر آید.

تو نیز چون گل نشسته باش ،
پروانه ات اندرآید به ربودن.

ترانه ی شب

اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟
                           شاملو

کاش یه نفر بفهمه اون چی می گفت!!
و یه نفر هم بخواد بفهمه ما چی میگیم.

واینک زهره ستاره سرودن را آغاز است ،
تا غزل واپسین شب ،
که نه ماه است و نه ستارۀ بی صداقت امّید.

وه که چه خوش ترانه ایست شب،
با شاهدان افلاکی ،
اگرم شبانان مجال دهند.
واگرم فهیمان همنفس باشند.
یا که بی چگونگی های هوس،
عریان و لخت بر سیلابه ای سوار.

دریغ که خروسان ستاره ربودن را ،
و شفق سرودن را آغازند.
وحکومت طاغوتی خورشید،
چندین بارگی اش را آغازیست.
که در آن ،
حجامت خشخاش زیبا می نماید،
و همانگونگی گلوگاه بی گناه نیز.

ماه، در تگ زندان طاغوت.
و جرمش همراهی ستارگان.
و جرمشان پرسه در شب،
بی آنکه فریادی از سر مستی کشیده باشند.

دروغ، خون آلود جاریست.
و شرم ،
پستوخانۀ نهیف عشّاق،
که درک یأ س نا امید آن سان بی معنی است ،
که سرودن را.
و سیلی پدرانۀ شبانان عرصۀ خاک،
توبه ایست اجباری.

باشد که باشیم ،
وکسوفی بی انتها.