دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

دست نوشته های یک نفر

مطرب گورخانه به شهر اندر چه می کند ,زیر دریچه های بی گناهی؟!

اراده

 

پای بر گرده امیال ،

تمرین طاقت و ارادت را گاه چنان بست نشسته ام،

که گویی سالهاست به فرقه صوفیانم.

ممارستی بر عدم نیاز به تمامی خواهش های روز مره.

گرسنگی را به زانو در آوردن ،

سر آغازی است بر رام کردن تمامی هوس های درونی.

و نه شاید ،

که باید این حقیقت را همگان در یابند،

پیش از آنکه خود را سخت در بند یابند.

 

محرکی درونی به پیش می راندم و می گوید:

"از این پس هر آنچه بخواهی از آن توست.

هرآنچه را ،جز آنچه را که نباید"

 

کاش در یابم آنچه را باید

و هر آنچه را نباید....

حرفه

تفنن زیستن را گهگاه

چنان زیسته ام که گویی زآغاز

به شغل موروثی پدران زاده شده ام.

و حرفه ای جز این شاید در توانم نیست

از برای طلب نان شب......

و چه حرفه ای به حرفه ی مردن مشغولند همگان،

در این زندگانی حیوانی.....

در نهایت شرایط بحرانی....

طبق آمار ،

هیچ گاه این راه را تا پایان طی نخواهم کرد،

مگر احتمال ضعیف حادثه ای ناگوار ،

یا شاید خوشگوار.

شیوه رندان

 

"هرکس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا دوست جدا می شکند

بیگانه اگر  می شکند حرفی نیست

از دوست بپرسید چرا می شکند"

 

 

بیگانه و دوست را بگوئید هرچند

خواهند دل بی غش ما را شکنند

 

رازی است در این بازی خونین، کز آن

بیگانه و دوست هردوشان بی خبرند

 

این جام اگر چه تلخ زهر آلود است

در نزد تمام رهنوردان چون قند

 

سعی ایست که می کنیم در راه وصال

محصول هر آنچه گشت، ما ز آن خرسند

 

افسانه ما طریقت پروانه است

در شیوه رندان نبود بیم گزند

 

عشاق ز مرگ خویش آگاهانند

در مرگ وصال دوست را می طلبند

 

مقصود رسیدن است اندر بر یار

محصول فنا و مرگ باشد هرچند

 

این راه که می رویم گرچه بس دشوار است

کس را به تعارفات گنجی ندهند

 

"حامد" اگرت وصال محصول نشد

 برگرد به ابتدا و ز آغاز بخند

 

 

زندگی

 

 

خاکستری محض،

و نا گاه ، لمس احساس وجود،

 و تلاش برای ایجاد بینایی.

طریقتم اینک زیستن است ،

و ایمانم تنها به زندگی است...

 

 

در تصور همگان اینک،

زندگی تنها تفاوتی است حجیم،

میان زندگان و مردگان.

زندگی اکنون شاید خوابی است عمیق،

 از برای مترسکهای پوشالی .

که تمامی مردگان نیز هم اینک بر خوردارند از آن سراپا.

عشق،

کاملا زمینی است.

و خدا تنها است،

و شایددر ذهن زمینیان،

تنها بتی است بزرگ،

از برای عبادت،

فقط و فقط از روی عادت.

 

وتنها لحظه مرگ،

در خواهند یافت،

که چه می گویم...

اگر این بار سنگین بر دوشم نبود.

هیچ نمی گفتم....

هیچ!!